ن : حمیــدشیخ حسینی
ت : دو شنبه 28 مرداد 1391
ز : 7:0 بعد از ظهر |
+
خالی تر ازسکوتم،از نا سروده سرشار
حالا چه مانده از من یک مشت شعر بیمار
انبوهی از ترانه ، با یاد صبح روشن
اما... امید باطل... شبـــــــــــ دائمی ست انگار
با تار و پود این شب باید غزل ببافم
وقتی که شکل خورشید ، نقشی ست روی دیوار
دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست
بار ترانه ها را از دوش عشق بردار
بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم
دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار
پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار
شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود
کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار
از پوچ پوچ رویا ، تا پیچ پیچ کابوس
از شوق زنده بودن... تا خنده ای سرِ دار
:: موضوعات مرتبط:
شبــــــــــ دائمی ست انگار،
،
:: برچسبها:
شب,
دائمی ست,
انگار,
شب شعر,
غزل,
ژنـــــــــــرال,
اندوه,
پرنده مهاجر,
,